حکایت

ساخت وبلاگ

حکایت اول: از کاسبی پرسیدند:چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی می کنی؟ گفت: آن خدایی که فرشته مرگش مرا در هر سوراخی که باشم، پیدا می کند!! چگونه فرشته روزیش مرا گم می کند!!!؟

حکایت دوم:پسری با اخلاق و نیک سیرت، اما فقیر به خواستگاری دختری رفت...
پدر دختر گفت:تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمی دهم...!! پسری پولدار، اما بدکردار به خواستگاری همان دختر رفت، پدر دختر با ازدواج موافقت کرد و در مورد اخلاق پسر گفت:ان شاءالله خدا او را هدایت می کند...!
دختر گفت:پدر جان؛ مگر خدایی که هدایت می کند، با خدایی که روزی می دهد، فرق دارد؟؟!!!!...
حکایت سوم:از حاتم پرسیدند: بخشنده تر از خود دیده ای؟...
گفت: آری.. مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود؛یکی را شب برایم ذبح کرد... از طعم جگرش تعریف کردم..  صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد...!  گفتند: تو چه کردی؟ گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم...
گفتند: پس تو بخشنده تری...!گفت: نه، چون او هر چه داشت به من داد!!
اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم...!!

حکایت چهارم:عارفی راگفتند:خداوند را چگونه می بینی؟!گفت آن گونه که همیشه می تواند مچم را بگیرد، اما دستم را می گیرد....

 

9 روش آسان مطالعه...
ما را در سایت 9 روش آسان مطالعه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : toobalib بازدید : 138 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 1:54